همه چیز درباره ی خودم

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من!!!!

همه چیز درباره ی خودم

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من!!!!

test

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند.

اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است.
بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند وعلت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند.

آنها به استاد گفتند: ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.?.....
استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند.

چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند....
آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند

سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود:

کدام لاستیک پنچر شده بود....؟!!!

+ نوشته شده در  دوشنبه شانزدهم اردیبهشت 1387

مهربانی

این دفعه می خوام راجع به خیر خواهی حرف بزنم چون امروز صبح یه سری اتفاقا افتاد که گفتنش خالی از لطف نیس!

صبح همراه مامان و بابا از خونه اومدم بیرون،اونا هم لطف کردن من و جلوی دفتر پستی پیاده کردن! آخه می خواستم یه سری مدارک و که آبجی بزرگم جا گذاشته بود ، واسش پست کنم! آبجی بزرگم دانشجوی کارشناسی ارشد پترولوژی هستش! الان تهران زندگی می کنه و اونجا معلم هم هست! اگه دقت کرده باشین کم کم دارم همه ی اعضای خونواده رو معرفی می کنم ، دفعه ی پیش مامان و بابا حالا هم که آبجی بزرگه! خب کجا بودیم ؟! آها وارد دفتر پستی شدم تقریبا خلوت بود! طبق عادت همیشگی م واستادم سر خانومه خلوت بشه بعد برم جلو که یهو یه آقایه عظیم الجسه اومدن داخل ، با یه لهجه ی عجیب داشت انگلیسی حرف می زد! اون خانومه هم دست و پاش و گم کرده بود و دور و برو نیگاه می کرد!یه آقایه میان سال خیر خواه اون میون اومد جو  رو آروم کنه!      - کسی اینجا انگلیسی بلد به این آقا کمک کنه، هیچکی توجه نکرد! که یهو اون آقایه میان سال خیرخواه که نمی دونم من چه هیزم تری بهش فروخته بودم، اومد طرف من!       -دخترم شما بلد نیستین ؟ من تمومه شجاعتم و جمع کردم و گفتم -یه کمی!  با ترس و لرز رفتم جلو  -can i help u? با یک لهجه ی فجیع عربی یه چیزی رو انگلیسی بلغور کرد! که تهش این بود که می خواد زنگ بزنه عجمان!خلاصه آقا رو بردیم طبقه ی بالا توی یه کابین نشوندیم که زنگ بزنه ! باید بودین می دیدین چه داد و فریادی می کرد!  البته از ذوق و شوقشون بود! طفلی !خلاصه حرف زدنش که تموم شد اومد یه گوشی عجیب غریب که فک کنم با پولش می تونست تموم این باجه پستی و بخره از جیبش در اورد بازم با همون فجاهت گفت بلد نیس با گوشیش کار کنه!  تو رو خدا می بینین؟! این عربای ... نباید دیگران رو مسخره کرد ولی حتی بلد نبود با گوشیش کار کنه! با این سرو وضع آشفتش، کثیف نبود بیچاره تازه بوی صابون لوکس یاس هم می داد ! فقط انگلیسی حرف زدنش رو خدا بده برکت! بعدشم گله می کرد که من دو روزه ایرانم هیچ کس بلد نیست اینجا درست حسابی انگلیسی حرف بزنه!تو دلم گفتم هیچ کس نمی تونه مثل تو حرف بزنه!  دوس داشتم هر چه زودتر از دستش خلاص شم هی ور می زد! خیر خواهی و دلسوزیم حدی داره ! دیگه از عهده ی من خارج بود! ازش عذر خواهی کردم و بدو بدو اومدم بیرون! تو راه که داشتم بر میگشتم یه آقای بازم میان سال و بازم خیر خواه جلوی پای من ترمز کرده  ـ خانومی هوا گرمه سوار شو در خدمت باشیم!  اینم یه شکل دیگه ای از خیر خواهیه سواره تاکسی که شدم تاکسی هنوز پر نشده بود! آقای راننده با احساس داشت با معین زمزمه که چه عرض کنم فریاد می زد -بی تو من خراااابم در رنج و عذابممممم! بعد برگشته طرف من و نیگاه می کنه می گه خدایا برسون چند تا مسافر ، منم می خندم می گم الهی آمین! ۲دقیقه بعد ۳ نفر می آیند! اینم یه نوع خیر خواهی!

+ نوشته شده در  دوشنبه نوزدهم فروردین 1387ساعت 14

حرف دل

سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست

سخن از روز است و پنجرهای باز...!

سخن از دستان عاشق ماست

که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم

بر فراز شبها ساخته اند!

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و دوم اسفند 1386ساعت 14:57 

happy

دلم می خواد این دفعه همش حرفهای خوب خوب بزنم!

همیشه ۳شنبه ها روز خوبی بوده واسه من! این حس از بچگی بهم القا شده، که قراره ۳شنبه یه اتفاق خوب بیفته! آخه دبستان که بودم اغلب اوقات ۳شتبه ها ورزش داشتیم!دوره های راهنمایی و دبیرستان هم روزهای ۳شنبه زودتر از روزهای دیگه تعطیل می شدیم!پیش دانشگاهی هم که اصلا ۳شنبه ها مدرسه نمی رفتیم!

خلاصه، سه شنبه ی این هفته کلاسم برگزار شد اونم یه کلاس ۳ ساعته ی خواب آور! البته استاد محترم خیلی تلاش می کردند بچه ها رو بیدار کنن ولی بی فایده بود! من اوصولا توی محیط های آموزشی خیلی طرف توجه م! البته همه نوع توجهیدر هر صورت من و می شناسن! به قول آقای عبدالهی معلم شیمی سال دوم دبیرستانم: قیافه ی تو فتوژنیک!   استاد روز ۳شنبه هم این موضوع رو فهمید! حواسش حسابی به من بود!منم تا می تونستم از موقعیت استفاده و ابراز اطلاعات کردم! دقت کردین گاهی اوقات فکر آدم عوض می شه؟ داری گوش می دی ولی فکرت یه جای دیگست! من یه لحظه اینجوری شدم! استاد محترم هم زود فهمید -مثل اینکه حواستون پرت شده! برین یه آب به سر صورتتون بزنین بیاین حالا تموم حاضرین خواب تشریف دارن من بیچاره تمومه وقت داشتم گوش می دادم و فعالیت می کردم 

تو راه برگشت به خونه با یه پراید نقرهای که روکش های صندلیش نارنجی بود اومدم! آقای راننده یه آقای ۴۰،۴۵ ساله بود با موهای جوگندمی و سیبیل! جالبی قضیه این بود که آقا داشتن رپ گوش می دادن

 حالا بریم سراغ بهترین اتفاق! بهترینش این بود که خواهرم یه کتاب واسه پسرداییم خرید، که اسمش لطیفه های کودکانه ست! من خیلی دوسش دارم! جلد ۲ ش اسمش چرا نمی خندی !

مادر: حسنک، چرا گربه را روی سرت گذاشته ای؟

حسنک: برای اینکه موش دندان هایم را نخورد!!!!!!

+ نوشته شده در  پنجشنبه شانزدهم اسفند 1386ساعت 

حس بد

امروز ۲۲ بهمن ماهه ، یادمه وقتی بچه بودم خیلی واسه رسیدن این روز ذوق و شوق داشتم!

الان یعنی امسال احساسه بدی دارم،احساسه تاسف می کنم! غمگینم،نا امیدم،حس می کنم هر چی بیستر جلو می ریم داره از ارزش و اعتبار ملیتم کم می شه!!! البته بیشتر به حاله نسله بعد از خودم فکر می کنم،نسله ما توی یه تردیده ولی نسله بعد توی مخمصه!! اون روز کتاب فارسی اول دبستان رو نیگا می کردم،دیگه خبری از فردوسی و سعدی نبود! پر بود حرفای بی خودی!!! محمد فرزند فلان عمویش عبدالمطلب!!!!! آخه اینا چه ربطی به ادب و فرهنگ داره،نمی گم دونستنش بده، ولی به درد ۱ دختر بچه و یه پسر بچه ی ۷ ساله که نمی خوره،آخه این آدما چه قدز می تونن نادون باشن! انکه به بچه هاشون یاد بدن همه آدما حق انتخاب دارن،هر کسی می تونه ۱ دین و ۱ راه زندگی و انتخاب کنه بهتر نیس؟؟؟؟ 

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و دوم بهمن 1386ساعت 15:7

آغاز

خب! برای شروع یه شعر از  برتولت برشت می نویسم تا همه با فاز فکریم اشنا شن!

می خواهم با کسی بروم که دوستش می دارم.

نمی خواهم بهای همراهی را با حساب و کتاب بسنجم.

یا در اندیشه ی خوب و بدش باشم.

نمی خواهم بدانم دوستم میدارد یا نمی دارد.

می خواهم با کسی بروم که دوستش می دازم!

+ نوشته شده در  پنجشنبه هجدهم بهمن 1386ساعت 23:36