همه چیز درباره ی خودم

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من!!!!

همه چیز درباره ی خودم

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من!!!!

اتوبوس

اتوبوس در هفت و چهل دقیقه

یه روز صبح از اون صبح هایی که حوصله ی خودم رو هم نداشتم گفتم سوار اتوبوس بشم! تصور بکنین شما به ۱ وسیله ی نقلیه وارد شدین که ۱عالمه آدم ناشناس توشه! احساس خوبی نیس چون نگاههایی که بهت میندازن نگاههای محبت آمیزی نیس! بیشتر کنجکاوانه و جست و جو گره! همون لحظه تصمیم گرفتم پیاده بشم! ولی اتوبوس حرکت کرده بود! در کمال نا باوری دیدم ۲تا صندلی خالی هست! زودی پریدم نشستم اونجا! تو دلم میگفتم عجب آدم زرنگیم من! نا غافل از اینکه اون صندلی ها زیر تابش مستقیم آفتاب صبحگاهی بودن!!!!!!!! از پنجره بیرون و تماشا می کردم! که چند تا صحنه ی با مزه بی حوصلگی صبحگاهیم رو ازم دور کرد! اولیش سرویس دانشگاه صنعتی امیرکبیر بود! ۱عالم پسر پفیده چشمه خواب آلوده که همگی مصداقی کاملا دقیق از این شعر بودن(حسنی میآی بریم حموم؟! نه نمیام نه نمیام! موهات و میخوای شونه کنی؟ نه نمیخوام نه نمیخوام) توی سرویس بودن! یهو متوجه شدن که من زل زل دارم نیگاشون می کنم! گل از گلشون شکفت ! منم بهشون خندیدم و زندگی شیرین شد !!! صحنه ی بعدی ۱ بابای موتور سوار بود که داشت دختر مهدکودکیش و میبرد مهدکودک! و عینک باباه رو دخمله زده بود! و صحنه ی آخر یه پژو ۴۰۵ sport شده ی خفن !که ۱ آقا پسر جوون پشت فرمون نشسته بود!و در ساعت ۷:۴۰ صبح پشت فرمون داشت بشکن می زد و میرقصید و حسابی تو حال و هوای خودش بود! که یهو دید من از اون بالا دارم نیگاش میکنم! اول جا خورد بعد زد زیر خنده!  بزرگی میگه راز خوشبختی در لذت بردن از شادی های کوچیکه! منم اون روز این احساس رو لمس کردم

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و نهم مهر 1387ساعت 10:21 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد