همه چیز درباره ی خودم

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من!!!!

همه چیز درباره ی خودم

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من!!!!

۵شنبه ها

می گن آدما واسه بدبخت بودن 1 دلیل و واسه خوشبخت بودن 1000دلیل میخوان!
راست میگن! الان چون مادر ندارم حس میکنم بدبخت ترینم!! می دونم اشتباهه ولی ...!
به قول خودم امید لازمه ی زندگی! منم مجبورم امیدوار باشم 

۵شنبه ها از اول صبحش ۱ غم بزرگ توی دلم میشینه 

تا وقتی که آماده بشیم و بریم بهشت زهرا یه بند اشک میریزم! 

برای بخت سیاهم ! 

برای اینکه چرا باید تو ۲۰سالگیم مادر نداشته بشم! 

برای اینکه چرا برای دیدن مادرم باید برم قبرستون! 

خدایا شکرت!

حس عجیب

امشب از اون شبایی که دوس دارم برم تو آسمونا!!! از این آدما دور بشم! برم ۱ جایی که هیچکی من و نشناسه! یه روز و روزگار جدید و شروع کنم! تنهای تنها!!! نمی دونم چم شده! بد جور دلم هوس تنهایی کرده! منی که همیشه دوست داشتم دور و برم شلوغ باشه!!!

آخ!

به ایوان میروم و انگشتانم را  

بر پوست کشیده ی شب می کشم 

چراغ های رابطه تاریکند 

چراغ های رابطه تاریکند 

کسی مرا به میهمانی گنجشکها دعوت نخواهد کرد ...

این منم!

دوس دارم جدی جدی خودم باشم واسه همین تصمیم گرفتم بعضی از محتویات وبلاگ قبلیم رو با اسم خودم به روز کنم! اونم تو فضای جدید به اسم blogsky!!! اه اه لو دادم وب قبلیم blogfa بوده!!!! مثل اینکه بدترش کردم

حس و حالی غریب

دوست دارم جلوی دیگران قوی و محکم باشم! 

نشون بدم که با این قضیه کنار اومدم!

 واسه همین هم دستام رعشه گرفتن!

تنها امیدم خداست!

 خدایی که بهم درد داده!

 می تونه درمونشم بده!

 ولی چرا نمیده ؟ چرا راحتم نمی کنه؟

 من واقعا واسه بی مادر شدن خیلی بچه ام! خیلی!

 دلم براش خیلی تنگ شده!

از در و دیوار خونمون فراریم! بیرون از خونه هم همش منتظرم زنگ بزنه بگه بیا خونه!

 باور تون میشه هنوز زنگ می زنم موبایلش ؟ دفتر تلفن خونه رو که همش با دست خط مامانم نیگا می کنم!

 ۱ چیز خنده دار و ۱۰۰البته احمقانه! اون روز یه بره ی کوچولو و مادرش رو دیدم و گریه کردم ! چون به اون بره ی کوچولو حسادت می کردم!!!!!

+ نوشته شده در  جمعه نهم اسفند 1387

اوج بدبیاری!

از پا افتادم!


من دیگه مادر ندارم !


از خدا بخواین که زودتر ببرتم پیش مادرم!

اتوبوس

اتوبوس در هفت و چهل دقیقه

یه روز صبح از اون صبح هایی که حوصله ی خودم رو هم نداشتم گفتم سوار اتوبوس بشم! تصور بکنین شما به ۱ وسیله ی نقلیه وارد شدین که ۱عالمه آدم ناشناس توشه! احساس خوبی نیس چون نگاههایی که بهت میندازن نگاههای محبت آمیزی نیس! بیشتر کنجکاوانه و جست و جو گره! همون لحظه تصمیم گرفتم پیاده بشم! ولی اتوبوس حرکت کرده بود! در کمال نا باوری دیدم ۲تا صندلی خالی هست! زودی پریدم نشستم اونجا! تو دلم میگفتم عجب آدم زرنگیم من! نا غافل از اینکه اون صندلی ها زیر تابش مستقیم آفتاب صبحگاهی بودن!!!!!!!! از پنجره بیرون و تماشا می کردم! که چند تا صحنه ی با مزه بی حوصلگی صبحگاهیم رو ازم دور کرد! اولیش سرویس دانشگاه صنعتی امیرکبیر بود! ۱عالم پسر پفیده چشمه خواب آلوده که همگی مصداقی کاملا دقیق از این شعر بودن(حسنی میآی بریم حموم؟! نه نمیام نه نمیام! موهات و میخوای شونه کنی؟ نه نمیخوام نه نمیخوام) توی سرویس بودن! یهو متوجه شدن که من زل زل دارم نیگاشون می کنم! گل از گلشون شکفت ! منم بهشون خندیدم و زندگی شیرین شد !!! صحنه ی بعدی ۱ بابای موتور سوار بود که داشت دختر مهدکودکیش و میبرد مهدکودک! و عینک باباه رو دخمله زده بود! و صحنه ی آخر یه پژو ۴۰۵ sport شده ی خفن !که ۱ آقا پسر جوون پشت فرمون نشسته بود!و در ساعت ۷:۴۰ صبح پشت فرمون داشت بشکن می زد و میرقصید و حسابی تو حال و هوای خودش بود! که یهو دید من از اون بالا دارم نیگاش میکنم! اول جا خورد بعد زد زیر خنده!  بزرگی میگه راز خوشبختی در لذت بردن از شادی های کوچیکه! منم اون روز این احساس رو لمس کردم

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و نهم مهر 1387ساعت 10:21 

تابستون

برنامه های تابستانی که گذشت! فقط سفر ۱۰روزه کامل انجام شد

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و ششم شهریور 1387ساعت 15:19 

همیشه زنها

میگن مردا جنبه ندارن یعنی این !!  

>

 مردی می‌خواست زنش را طلاق دهد.

> دوستش علت را جویا

 شد و او گفت: این

> زن از

 روز اول همیشه می خواست من را

> عوض کند.

> مرا وادار کرد سیگار و مشروب را

> ترک

 کنم..

> لباس بهتر بپوشم، قماربازی نکنم،

> در سهام سرمایه‌گذاری کنم و حتی

> مرا عادت داده که به موسیقی کلاسیک

> گوش کنم و لذت ببرم!

> دوستش گفت: اینها که می‌گویی که

> چیز بدی نیست! مرد گفت: ولی حالا حس

> می‌کنم که دیگر این زن در شان من

> نیست !

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و هشتم آبان 1387ساعت 10:39 

test

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند.

اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است.
بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند وعلت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند.

آنها به استاد گفتند: ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.?.....
استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند.

چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند....
آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند

سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود:

کدام لاستیک پنچر شده بود....؟!!!

+ نوشته شده در  دوشنبه شانزدهم اردیبهشت 1387

مهربانی

این دفعه می خوام راجع به خیر خواهی حرف بزنم چون امروز صبح یه سری اتفاقا افتاد که گفتنش خالی از لطف نیس!

صبح همراه مامان و بابا از خونه اومدم بیرون،اونا هم لطف کردن من و جلوی دفتر پستی پیاده کردن! آخه می خواستم یه سری مدارک و که آبجی بزرگم جا گذاشته بود ، واسش پست کنم! آبجی بزرگم دانشجوی کارشناسی ارشد پترولوژی هستش! الان تهران زندگی می کنه و اونجا معلم هم هست! اگه دقت کرده باشین کم کم دارم همه ی اعضای خونواده رو معرفی می کنم ، دفعه ی پیش مامان و بابا حالا هم که آبجی بزرگه! خب کجا بودیم ؟! آها وارد دفتر پستی شدم تقریبا خلوت بود! طبق عادت همیشگی م واستادم سر خانومه خلوت بشه بعد برم جلو که یهو یه آقایه عظیم الجسه اومدن داخل ، با یه لهجه ی عجیب داشت انگلیسی حرف می زد! اون خانومه هم دست و پاش و گم کرده بود و دور و برو نیگاه می کرد!یه آقایه میان سال خیر خواه اون میون اومد جو  رو آروم کنه!      - کسی اینجا انگلیسی بلد به این آقا کمک کنه، هیچکی توجه نکرد! که یهو اون آقایه میان سال خیرخواه که نمی دونم من چه هیزم تری بهش فروخته بودم، اومد طرف من!       -دخترم شما بلد نیستین ؟ من تمومه شجاعتم و جمع کردم و گفتم -یه کمی!  با ترس و لرز رفتم جلو  -can i help u? با یک لهجه ی فجیع عربی یه چیزی رو انگلیسی بلغور کرد! که تهش این بود که می خواد زنگ بزنه عجمان!خلاصه آقا رو بردیم طبقه ی بالا توی یه کابین نشوندیم که زنگ بزنه ! باید بودین می دیدین چه داد و فریادی می کرد!  البته از ذوق و شوقشون بود! طفلی !خلاصه حرف زدنش که تموم شد اومد یه گوشی عجیب غریب که فک کنم با پولش می تونست تموم این باجه پستی و بخره از جیبش در اورد بازم با همون فجاهت گفت بلد نیس با گوشیش کار کنه!  تو رو خدا می بینین؟! این عربای ... نباید دیگران رو مسخره کرد ولی حتی بلد نبود با گوشیش کار کنه! با این سرو وضع آشفتش، کثیف نبود بیچاره تازه بوی صابون لوکس یاس هم می داد ! فقط انگلیسی حرف زدنش رو خدا بده برکت! بعدشم گله می کرد که من دو روزه ایرانم هیچ کس بلد نیست اینجا درست حسابی انگلیسی حرف بزنه!تو دلم گفتم هیچ کس نمی تونه مثل تو حرف بزنه!  دوس داشتم هر چه زودتر از دستش خلاص شم هی ور می زد! خیر خواهی و دلسوزیم حدی داره ! دیگه از عهده ی من خارج بود! ازش عذر خواهی کردم و بدو بدو اومدم بیرون! تو راه که داشتم بر میگشتم یه آقای بازم میان سال و بازم خیر خواه جلوی پای من ترمز کرده  ـ خانومی هوا گرمه سوار شو در خدمت باشیم!  اینم یه شکل دیگه ای از خیر خواهیه سواره تاکسی که شدم تاکسی هنوز پر نشده بود! آقای راننده با احساس داشت با معین زمزمه که چه عرض کنم فریاد می زد -بی تو من خراااابم در رنج و عذابممممم! بعد برگشته طرف من و نیگاه می کنه می گه خدایا برسون چند تا مسافر ، منم می خندم می گم الهی آمین! ۲دقیقه بعد ۳ نفر می آیند! اینم یه نوع خیر خواهی!

+ نوشته شده در  دوشنبه نوزدهم فروردین 1387ساعت 14

حرف دل

سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست

سخن از روز است و پنجرهای باز...!

سخن از دستان عاشق ماست

که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم

بر فراز شبها ساخته اند!

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و دوم اسفند 1386ساعت 14:57