همه چیز درباره ی خودم

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من!!!!

همه چیز درباره ی خودم

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من!!!!

happy

دلم می خواد این دفعه همش حرفهای خوب خوب بزنم!

همیشه ۳شنبه ها روز خوبی بوده واسه من! این حس از بچگی بهم القا شده، که قراره ۳شنبه یه اتفاق خوب بیفته! آخه دبستان که بودم اغلب اوقات ۳شتبه ها ورزش داشتیم!دوره های راهنمایی و دبیرستان هم روزهای ۳شنبه زودتر از روزهای دیگه تعطیل می شدیم!پیش دانشگاهی هم که اصلا ۳شنبه ها مدرسه نمی رفتیم!

خلاصه، سه شنبه ی این هفته کلاسم برگزار شد اونم یه کلاس ۳ ساعته ی خواب آور! البته استاد محترم خیلی تلاش می کردند بچه ها رو بیدار کنن ولی بی فایده بود! من اوصولا توی محیط های آموزشی خیلی طرف توجه م! البته همه نوع توجهیدر هر صورت من و می شناسن! به قول آقای عبدالهی معلم شیمی سال دوم دبیرستانم: قیافه ی تو فتوژنیک!   استاد روز ۳شنبه هم این موضوع رو فهمید! حواسش حسابی به من بود!منم تا می تونستم از موقعیت استفاده و ابراز اطلاعات کردم! دقت کردین گاهی اوقات فکر آدم عوض می شه؟ داری گوش می دی ولی فکرت یه جای دیگست! من یه لحظه اینجوری شدم! استاد محترم هم زود فهمید -مثل اینکه حواستون پرت شده! برین یه آب به سر صورتتون بزنین بیاین حالا تموم حاضرین خواب تشریف دارن من بیچاره تمومه وقت داشتم گوش می دادم و فعالیت می کردم 

تو راه برگشت به خونه با یه پراید نقرهای که روکش های صندلیش نارنجی بود اومدم! آقای راننده یه آقای ۴۰،۴۵ ساله بود با موهای جوگندمی و سیبیل! جالبی قضیه این بود که آقا داشتن رپ گوش می دادن

 حالا بریم سراغ بهترین اتفاق! بهترینش این بود که خواهرم یه کتاب واسه پسرداییم خرید، که اسمش لطیفه های کودکانه ست! من خیلی دوسش دارم! جلد ۲ ش اسمش چرا نمی خندی !

مادر: حسنک، چرا گربه را روی سرت گذاشته ای؟

حسنک: برای اینکه موش دندان هایم را نخورد!!!!!!

+ نوشته شده در  پنجشنبه شانزدهم اسفند 1386ساعت 

حس بد

امروز ۲۲ بهمن ماهه ، یادمه وقتی بچه بودم خیلی واسه رسیدن این روز ذوق و شوق داشتم!

الان یعنی امسال احساسه بدی دارم،احساسه تاسف می کنم! غمگینم،نا امیدم،حس می کنم هر چی بیستر جلو می ریم داره از ارزش و اعتبار ملیتم کم می شه!!! البته بیشتر به حاله نسله بعد از خودم فکر می کنم،نسله ما توی یه تردیده ولی نسله بعد توی مخمصه!! اون روز کتاب فارسی اول دبستان رو نیگا می کردم،دیگه خبری از فردوسی و سعدی نبود! پر بود حرفای بی خودی!!! محمد فرزند فلان عمویش عبدالمطلب!!!!! آخه اینا چه ربطی به ادب و فرهنگ داره،نمی گم دونستنش بده، ولی به درد ۱ دختر بچه و یه پسر بچه ی ۷ ساله که نمی خوره،آخه این آدما چه قدز می تونن نادون باشن! انکه به بچه هاشون یاد بدن همه آدما حق انتخاب دارن،هر کسی می تونه ۱ دین و ۱ راه زندگی و انتخاب کنه بهتر نیس؟؟؟؟ 

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و دوم بهمن 1386ساعت 15:7

آغاز

خب! برای شروع یه شعر از  برتولت برشت می نویسم تا همه با فاز فکریم اشنا شن!

می خواهم با کسی بروم که دوستش می دارم.

نمی خواهم بهای همراهی را با حساب و کتاب بسنجم.

یا در اندیشه ی خوب و بدش باشم.

نمی خواهم بدانم دوستم میدارد یا نمی دارد.

می خواهم با کسی بروم که دوستش می دازم!

+ نوشته شده در  پنجشنبه هجدهم بهمن 1386ساعت 23:36