همیشه ۳شنبه ها روز خوبی بوده واسه من! این حس از بچگی بهم القا شده، که قراره ۳شنبه یه اتفاق خوب بیفته! آخه دبستان که بودم اغلب اوقات ۳شتبه ها ورزش داشتیم!
دوره های راهنمایی و دبیرستان هم روزهای ۳شنبه زودتر از روزهای دیگه تعطیل می شدیم!
پیش دانشگاهی هم که اصلا ۳شنبه ها مدرسه نمی رفتیم!
خلاصه، سه شنبه ی این هفته کلاسم برگزار شد اونم یه کلاس ۳ ساعته ی خواب آور! البته استاد محترم خیلی تلاش می کردند بچه ها رو بیدار کنن ولی بی فایده بود! من اوصولا توی محیط های آموزشی خیلی طرف توجه م! البته همه نوع توجهی
در هر صورت من و می شناسن!
به قول آقای عبدالهی معلم شیمی سال دوم دبیرستانم: قیافه ی تو فتوژنیک!
استاد روز ۳شنبه هم این موضوع رو فهمید! حواسش حسابی به من بود!منم تا می تونستم از موقعیت استفاده و ابراز اطلاعات کردم!
دقت کردین گاهی اوقات فکر آدم عوض می شه؟ داری گوش می دی ولی فکرت یه جای دیگست! من یه لحظه اینجوری شدم!
استاد محترم هم زود فهمید -مثل اینکه حواستون پرت شده! برین یه آب به سر صورتتون بزنین بیاین
حالا تموم حاضرین خواب تشریف دارن من بیچاره تمومه وقت داشتم گوش می دادم و فعالیت می کردم
تو راه برگشت به خونه با یه پراید نقرهای که روکش های صندلیش نارنجی بود اومدم! آقای راننده یه آقای ۴۰،۴۵ ساله بود با موهای جوگندمی و سیبیل! جالبی قضیه این بود که آقا داشتن رپ گوش می دادن
حالا بریم سراغ بهترین اتفاق! بهترینش این بود که خواهرم یه کتاب واسه پسرداییم خرید، که اسمش لطیفه های کودکانه ست! من خیلی دوسش دارم! جلد ۲ ش اسمش چرا نمی خندی !
مادر: حسنک، چرا گربه را روی سرت گذاشته ای؟
حسنک: برای اینکه موش دندان هایم را نخورد!!!!!!